مادوتا داداشیم
امیر مهدی جون با داداشی گلش علی سان 😍😘 ...
نویسنده :
بابایی و مامانی
15:19
تولد۶ سالگی
تولد 4 سالگی
تولدسه سالگی
دردونه ی مامانی سلام ببخشید که اینقدر دیر به وبلاگت سر میزنم تو این مدتی که نبودیم اتفاقات تلخ وشیرین زیادی افتاده که شیرینترینشون این که شما هم سومین بهارت رو تجربه میکنی تو سال نودو سه عیدت مبارک وهم نازنینم سه ساله شدی تولدت مبارک و یکی از اون اتفاقات تلخ هم این که یه ده روزی هست که کتف بابایی شکسته وتو هم خیلی غصه میخوری ایشاا... که زودتر خوب بشه حالا بریم سراغ عکس ها که البته چون عید نداشتم از سال تحویل عکسی نداری ولی عزیزم عکس های تولدت رو برات میذارم ...
نویسنده :
بابایی و مامانی
21:38
ادم برفی
پسر نازنینم سلام میلاد با سعادت پیامبر (ص) وامام محمد صادق(ع) رو به تو نازنینم وهمه ای دو ستای گلم تبریک میگم ایشاا... همه نی نی ها در کنار خانواده هاشون شاد وسلامت باشن امروز به پیشنهاد بابای رفتیم حیاط ویه ادم برفی بامزه البته با ابتکارات بابایی درست کردیم وامیر مهدی جونمم اسمش رو دکمه گذاشت اینم عکسش(نمیدونم چرا عکس قبل از مطلب آپلود میشه) امیر مهدی و دوستش پرنیا عکس مرغ وخروس های امیر مهدی ...
نویسنده :
بابایی و مامانی
17:46
محرم1392
عید غدیر
سلام دوردونه ای مامان عیدت مبارک عزیزم امسال سومین عید غدیری هست که شما پیش ما هستی و زندگیمون رو پر رنگتر کردی ماشاا... خیلی قشنگ با لحن کودکانه ات حرف میزنی اون هم مخصوصا موقع خواب که تازه تعریف کردنت گل میکنه البته همه اش هم درمورد حیوانات حرف میزنی چون خیلی دوستشون داری واین که خیلی پسر مرتبی هستی و هرچی دستت بیاد تا میکنی اونم خیلی با سلیقه تازه به مرتب هم میگی( موتیب ) قربون اون حرف زدن عزیزم عزیزم این هم عیدی هات بلوز شلوار رو برای عیدی عید قربان خریده بودیم کفشت رو هم امروز برای عیدی عید غدیر خریدم گذاشتم اینجاتا بمونه برا یادگاری مبارکت باشه عزیزم عکسی از&nbs...
نویسنده :
بابایی و مامانی
1:10
سیرک
سلام پسر نازنین خودم چندروزی هست که تو شهرمون سیرک برگزار میشد ما هم تصمیم گرفتیم امروز گل پسرمون رو ببریم تا حیوانات رو از نزدیک ببین اول که برات از شیر میگفتم خوشت می اومد اما وقتی حیوانات رو دیدی حسابی ترسیدی و نشد ازت زیاد با حیوانات عکس بندازم از مراسمم که اجازه عکس برداری ندادن این هم امیر مهدی و اولین سیرک رفتنش هرچند که خودمون هم اولین بارمون بود ...
نویسنده :
بابایی و مامانی
0:27
یه روز پائیزی
سلام گلکم امروز حسابی اقا بودی عزیزم چند روزی بود که از بابایی میخواستم تا شما رو ببر آرایشگاه اخه تا این مدت خودم شما رو میبردم ارایشگاه زنانه بابایی هم موافقت کرد وبراساعت شش و نیم عصر وقت گرفت ما هم شمارو با کلی حرف زدن و جایزه خریدن راضی کردیم که ببریم البته من هم رفتم تا شما بهونه ای نداشته باشی وقتی نوبتت شد من خیلی استرس گرفته بودم فقط به خاطر اینکه آرایشگاه رو رو سرت نذاری تا عموها از دستت کلافه نشن اما وقتی عمو کارش رو شروع کرد من این شکلی شده بودم از تعجب که واقعا این امیر مهدی که انقدر اروم نشسته خدایی که خیلی پسر خوبی شده بودی افرین عزیزم ما هم به ...
نویسنده :
بابایی و مامانی
23:46