گل پسرم امیر مهدیگل پسرم امیر مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

شکلات مامانی وباباش♥

اولین محرم

پسر گل مامان سلام این چند وقته حسابی سرمون شلوغ بود اولش کمک به مامان جون بخاطر اینکه داشتن کابینت آشپزخانه شون رو عوض میکردن همم اینکه چون عمه جون از قم اومده بیشتر میریم بالا خونه  مامان جون که بعداز اون با اومدن محرم با عمه جون یه سر رفتیم بازار وبرات لباس مشکی  خریدیم آخه عزیزم امسال اولین محرم تو مامانی هم دوست داره که ازتو بچگی خادم امام  حسین (ع)باشی و ما هم بتونیم تو رو حسینی بار بیاریم دیروز هم که مراسم شیر خوارگان بود لباس سقایت رو که مامان جون از مکه برات آورده بود  رو تنت کردم وبا هم رفتیم حسینیه امام که مراسمش عالی بود امروز صبح هم رفتیم خونه مادر بزرگ بابای چون حلیم ...
12 آذر 1390

عکس شکلات

امروز صبح باهم دیگه رفتیم خونه ای پسرعموی مامان وبابا که همسایمونن مامانی هم از فرصت استفاده کرده و تو رو گذاشت تو ماشین بچه اشون وازت عکس انداخت       ...
30 آبان 1390

بی قراری واسه درآوردن دندون

سلام پسرک نازم تواین چند روزه حسابی بی قراری میکنی آخه به سلامتی داری دندون در میاری اولش همه اش آب دهنت میرفت که من فکر میکرددم سردیت شده ولی وقتی دیدم این تمومی  نداره گفتم شاید میخوای دندون دراری که باورمم نمی شد چون به نظرم خیلی زوده رفتم ودندون گیرت رو واست اوردم که خیلی باهاش راحت نبودی بخاطر همین مسواک انگشتیت  رو برات اوردم که خیلی هم ازش خوشت اومده بود ووقتی رو لثه هات میکشیدم خندت میگرفت دیروزم رفته بودیم خونه ای خانوم جون اونجا هم خیلی گریه کردی که دایی جون احمد یه ژل گیاهی داد بهم که بزنم روی لثه هات تا درد وخارشش رو کم کنه وقتی هم که اومدیم خونه انقدر گریه کردی  که مامانی به ت...
27 آبان 1390

تولد 5 ماهگی

جیگرطلای مامانی سلاممممممممممم تولد تولد تولدت مبارک پسرک ماهم به سلامتی 5 ماه شدی هورااااااااااااااااااااااااااااااااا توی این مدت خیلی چیز ها یاد گرفتی  مثل به پشت خوابیدن  با لب ودهنت صدا در آوردن  الکی خندیدن که انگاری داری سرفه خفیف میکنی و.......... یه عالمه کارها و خودشیرینی های که نه تنها دل من وبابای رو برده بلکه کل فامیل هم دوست دارن خدایا شکر که تا الان با خوشی کنار هم بودیم و از در کنار هم بودن  لذت بردیم   اشاا... بعداز این هم همینگونه باشه وخداجونم بابت تمام خوبیهات سپاسگزاریم                 &nbs...
20 آبان 1390

مهمونی

عزیزمامانی سلام امروز واسه ای ناهار دعوت بودیم البته بدون بابایی یکی از آشنا هامون سفره حضرت ابوالفظل  نذر کرده بود برای خونه دار شودنشون که الحمدالله خونه خریدن و امروز مراسم گرفته بودن ماهم با مامان جون اینا رفتیم که ماشاا... خیلی پسر ماهی بودی چون موقع دعا خوندن تو بغلم خوابت برد وقتی هم که داشتیم ناهار میخوردیم اروم تو بغلم نشسته بودی اما بعداز ناهار اصلا بغلم نبودی کلا تو بغل فامیل ها بودی ماشاا.. از بس که شیرینی  عزیزم داشتن برات سر ودست میشکستن        الانم که خونه ایم داری شیر  میخوری تا لالا کنی مهربونم چون تو این چند ساعته خیلی خسته شدی  اینم چندتا عکس از تر...
19 آبان 1390

زیارت

سلام کوچولوی نازم  روز سه شنبه٢١تیرماه دایی جون حسن ماروبرای شام دعوت کرد چون هوا خیلی گرم بود  تصمیم گرفتیم که بریم بیرون شام بخوریم به همین خاطر رفتیم امامزاده کوه که هم زیارت بود وهم تفریح واین مکان  هم اولین زیارتگاهی بود که باهم رفتیم. زیارتت قبول گل پسر ...
17 آبان 1390