گل پسرم امیر مهدیگل پسرم امیر مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

شکلات مامانی وباباش♥

تولدسه سالگی

دردونه ی مامانی سلام ببخشید که اینقدر دیر به وبلاگت سر میزنم تو این مدتی که نبودیم اتفاقات تلخ وشیرین زیادی افتاده که شیرینترینشون این که شما هم سومین بهارت رو تجربه میکنی تو سال نودو سه عیدت مبارک وهم نازنینم سه ساله شدی تولدت مبارک و یکی از اون اتفاقات تلخ هم این که یه ده روزی هست که کتف بابایی شکسته وتو هم خیلی غصه میخوری ایشاا... که زودتر خوب بشه   حالا بریم سراغ عکس ها که البته چون عید نداشتم از سال تحویل عکسی نداری ولی عزیزم عکس های تولدت رو برات میذارم                ...
27 خرداد 1393

ادم برفی

پسر نازنینم سلام میلاد با سعادت پیامبر (ص) وامام محمد صادق(ع) رو به تو نازنینم وهمه ای دو ستای گلم تبریک میگم  ایشاا... همه نی نی ها در کنار خانواده هاشون شاد وسلامت باشن امروز به پیشنهاد بابای رفتیم حیاط ویه ادم برفی بامزه البته با ابتکارات بابایی درست کردیم وامیر مهدی جونمم اسمش رو دکمه گذاشت اینم عکسش(نمیدونم چرا عکس قبل از مطلب آپلود میشه)   امیر مهدی و دوستش پرنیا   عکس مرغ وخروس های امیر مهدی ...
29 دی 1392

عید غدیر

سلام دوردونه ای مامان عیدت مبارک عزیزم امسال سومین عید غدیری هست که شما پیش ما هستی و زندگیمون رو پر رنگتر کردی  ماشاا... خیلی قشنگ با لحن کودکانه ات حرف میزنی اون هم مخصوصا موقع خواب که تازه  تعریف کردنت گل میکنه البته همه اش هم درمورد حیوانات حرف میزنی چون خیلی دوستشون داری  واین که خیلی پسر مرتبی هستی و هرچی دستت بیاد تا میکنی اونم خیلی با سلیقه تازه به مرتب هم میگی( موتیب ) قربون اون حرف زدن عزیزم عزیزم این هم عیدی هات بلوز شلوار رو برای عیدی عید قربان خریده بودیم کفشت رو هم امروز  برای عیدی عید غدیر خریدم گذاشتم اینجاتا بمونه برا یادگاری مبارکت باشه عزیزم   عکسی از&nbs...
2 آبان 1392

سیرک

سلام پسر نازنین خودم چندروزی هست که تو شهرمون سیرک برگزار میشد ما هم تصمیم گرفتیم امروز گل پسرمون رو ببریم  تا حیوانات رو از نزدیک ببین اول که برات از شیر میگفتم خوشت می اومد اما وقتی حیوانات رو دیدی حسابی ترسیدی و نشد ازت زیاد با حیوانات عکس بندازم از مراسمم که اجازه عکس برداری ندادن این هم امیر مهدی و اولین سیرک رفتنش هرچند که خودمون هم اولین بارمون بود ...
29 مهر 1392

یه روز پائیزی

سلام گلکم امروز حسابی اقا بودی عزیزم چند روزی بود که از بابایی میخواستم تا شما رو ببر آرایشگاه اخه تا این  مدت خودم شما رو میبردم ارایشگاه زنانه  بابایی هم موافقت کرد وبراساعت شش و نیم عصر وقت  گرفت ما هم شمارو با کلی حرف زدن و جایزه خریدن راضی کردیم که ببریم البته من هم رفتم تا شما  بهونه ای نداشته باشی وقتی نوبتت شد من خیلی استرس گرفته بودم فقط به خاطر اینکه آرایشگاه رو  رو سرت نذاری تا عموها از دستت کلافه نشن اما وقتی عمو کارش رو شروع کرد من این شکلی شده  بودم از تعجب که واقعا این امیر مهدی که انقدر اروم نشسته خدایی که خیلی پسر خوبی شده  بودی افرین عزیزم ما هم به ...
27 مهر 1392